سفارش تبلیغ
صبا ویژن

هیچستانِ نوجوانی

خاطرات نوجوانی حلی که تصمیم دارد هیچ‌وقت فراموش‌شان نکند...
نظر

نوک چمن‌ها برعکس میخ‌های تخته چوبی مرتاض هندی، که تازه عکسش را دیده بودم، بازو و گردنم را نوازش می‌کرد. چشمانم را بستم. خاطرات مثل ابرهای سفید بالای سرم، تظاهرات می‌کردند و هرکدام شعار طوفانی می‌دادند. از میز مدرسه می‌پریدند روی میز خانه و از آن‌جا دوباره روی میز کلاس و از آن‌جا روی میز کافه‌ای که آخرین بار او را آن‌جا ملاقات کردم. نسیم خنک بهاری موهایم را مثل مادرم نوازش می‌کرد. چشمانم را محکم‌تر بستم. خاطرات هم‌چنان سرجای خود هستند، درست مثل ابرهای سفید بالای سرم. سفیدی‌اش را به خاطر می‌آورم که سیاهی‌ها را درون خود غرق می‌کرد. سفیدی که بعد از این همه زمان، باز هم در انتظار دیدنش بودم. صورتم گرم می‌شود. دوست داشتم با اشک چشمانم باشد اما این نم، از چشمان گریان آسمان بود که بر من و حال من و خاطراتم با او، باریدن گرفته بود. چشمانم را باز کردم. قطره‌ای بر روی لبم افتاد و مزه‌اش کردم، مثل طعم جدایی من و او، دهانم شیرین شد و بعد از زمانی خشک شد. درست مثل غم فراغ او. قطره‌های بیشتر آسمان، نیم‌خیزم می‌کنند. با چشمان باز می‌نشینم. انگار همان روز بود که توی کافه صندلی‌ چوبی‌ام را برگرداندم و نیم‌خیز شدم. این‌طوری بود که فنجان قهوه با طرح ابر را رویت ریختم. تمام صفحات‌‌ات به رنگ قهوه‌ای کم‌رنگی درآمدند و دیگر خبری از ابر آسمانی نبود. با دستمال روی میز به جانت افتادم که بمانی اما کار از کار گذشته بود. از بین رفتی و دیگر تجدید چاپ هم نشدی!